خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری.من چون تویی دارم ولی تو چون خودت نداری............(امام سجاد علیه السلام)
1روزمردی خواب دید که در امتداد ساحل با خدا داره قدم میزنه.
تو پهنۀ آسمون، صحنههایی از زندگیش یکی پس از دیگری نمایان میشد.
تو هر صحنه، روی شنها دو ردیف ردّپا میدید؛ یکی ردپای خودش و دیگری رد پای خدا.
وقتیکه آخرین صحنه از برابر چشماش گذشت، نگاهی به تمام ردّپاها انداخت و متوجه شد که در بسیاری موارد فقط یه جای پا رو ماسهها بهچشم میخوره.
دقیقتر که نگاه کرد، متوجه شد که ردّپاهای منفرد مربوط به دشوارترین و غمانگیزترین مواقع زندگی اون بوده.
از این موضوع عصبانی شد و از خدا پرسید: «خداوندا، تو خود فرمودهای که اگر از تو پیروی کنم، همواره در کنار من خواهی بود و با من خواهی خرامید. و حال آنکه من متوجه شدهام که در خلال دشوارترین لحظات زندگیام تنها یک جفت ردّپا وجود داشته است. نمیدانم چرا در مواقعی که بیش از همه به تو احتیاج داشتهام، مرا ترک کرده و تنها گذاشتهای».
خدا جواب داد: «فرزند عزیزم، من تو را دوست دارم و هرگز رهایت نخواهم کرد. در آن هنگام که با زحمات و آزمایشات دست به گریبان بودی و تنها یک جفت ردّپا میدیدی، من بودم که تو را حمل میکردم.»
مارگرت فیشبک پاورز میگه:
برای من همیشه این سؤال مطرح بوده است که چگونه در مورد من که خدا را نمیشناختم خداوند میفرماید: «مادام که هنوز در رحم مادر بودی، ترا سرشتم. پیش از آنکه حتی متولد شوی ترا میشناختم، و ترا به نام خواندهام.»